ربابه به همين سادگي قبول كرد. حالا 16سال از آن روزگار ميگذرد و او ديگر آن دختر جوان با هزاران آرزو نيست، 4فرزند دارد و هزاران درد و بيماري.
- خبر نداشتم شوهرم صرع دارد
چندماهي از ازدواجش نگذشته است كه متوجه حالتهاي عصبي شوهرش ميشود، چند باري هم ميبيند كه غش كرده اما هربار خواهر يا مادرشوهرش به او ميگفتند؛ چيزي نيست، خوب ميشود.
وقتي دختر اولش را باردار ميشود، براي جستوجوي كار و زندگي بهتر به تهران ميآيند اما با بيماري دختر 6 ماههاش همهچيز تغيير ميكند. دكترها به او ميگويند كه دختر كوچك و بينوايش صرع دارد و احتمالا از پدر يا مادر به او رسيده است. همانجا متوجه بيماري شوهرش ميشود اما ديگر خيلي دير شده است.
او درباره زندگيشان ميگويد: «وقتي به تهران آمديم هر دو در يك خانه سرايدار بوديم اما يكبار حال شوهرم جلوي آسانسور بد شد و براي همين مدير ساختمان بيرونمان كرد. بعد از آن هم هرجا رفتيم چون شوهرم بهشدت عصبي و پرخاشگر است، دوام نياورديم. خودم هم مدتي در يك شركت كار ميكردم. نميتوانم بچهها را با پدرشان تنها بگذارم چون جانشان در خطر است».
3 دختر ربابه اين بيماري را از پدرشان به ارث بردهاند اما پسرش سالم است. در اين سالها بيماري شوهرش شديدتر شده و حملات عصبي دارد، طوري كه بيماري باعث شده تا او كنترل رفتارش را نداشته باشد و هربار كه با بچهها يا او مشكل پيدا ميكند آنها را بهشدت كتك ميزند. او اكنون تحت نظر بهزيستي است اما بهخاطر نخوردن داروها، شرايط روحي خوبي ندارد.وقتي ربابه در مورد شوهرش ميگويد بغضي به كلماتش ميپيچد. دست ميگذارد جاي سيلي و عميق نفس ميكشد.
- بيماري اعصاب گرفتم
بيماري شوهر و بچهها باعث شد تا خود ربابه هم دچار حملات عصبي شود و حالا تحت درمان است. او ميگويد: «در اين سالها آنقدر تحت فشار بودم كه ديگر نتوانستم بيكاري و رفتارهاي شوهرم را تحمل كنم. گاهي بهخودم ميآمدم و ميديدم ساعتهاي طولاني زل زدهام به ديوار و غذايم سوخته است يا از كوچكترين صداي بچهها عصبي ميشدم و كتكشان ميزدم، براي همين رفتم پيش دكتر و فهميدم خودم هم بيمار شدهام».
او راضي است به رضاي خدا اما براي بچهها نگران است چون هرچند وقت يكبار بايد در بيمارستان بستري شود و هربار كه ميرود، تمام فكرش در خانه ميماند، ميترسد وقتي برميگردد شوهرش بلايي سر اين طفلهاي معصوم آورده باشد.ربابه وقتي حرف ميزند، دختر كوچكش چسبيده به آغوشاش و رهايش نميكند. او با چشمهاي نگرانش او را به آشپزخانه ميبرد تا صبحانه بخورد.
- سرپناهي براي بچهها
وقتي ربابه به تهران آمد، چندسالي كه اوضاع روحي شوهرش و خودش بهتر بود، سرايدار خانهها بودند و مشكلي بابت خانه نداشتند اما حالا ديگر سرپناه مناسبي ندارند. او سالهاست كه با وجود شوهر و بچههاي بيمارش ناگزير است هرچند وقت يكبار اسبابكشي كند. سال قبل يك فرد نيكوكار تمام اجارهخانه يك سال آنها را داد اما از ابتداي امسال نتوانستهاند كرايه خانه بدهند و صداي صاحبخانه در آمده است.
ربابه يكي درميان حرفهايش، نگاهش روي جثه كوچك پسرش ثابت ميماند و ميگويد: «نگاه كن تمام وسايل را براي اجارهخانه فروختم و الان فقط يك گاز و يخچال براي من مانده، ديگر نميدانم چكار كنم هيچ درآمدي هم ندارم».
حالا تمام وسايل خانه خلاصه ميشوند به دوتا فرش، گلهاي پلاستيكي و وسايل ريز آشپزخانه. او دستهايش را روي نقشهاي قالي ميكشد و ميگويد: «همين خانه را هم به زور به ما دادند، نميدانم حالا كه جوابمان كردهاند چكار بايد كنيم».
- آشنايي با خيريه «دستهاي مهربان»
در يكي از روزهاي گرم مردادماه سال 93، وقتي ربابه تازه از بيمارستان مرخص شده بود بچهها از خوشحالي با اصرار از او ميخواهند كه به پارك روبهروي خانه بروند.
ربابه ميگويد: «وقتي مرخص شدم، فوري خودم را به خانه رساندم. وقتي ديدم بچهها سالم هستند خيلي خوشحال شدم. آنقدر بيحوصله و خسته بودم كه دوست داشتم وسط اتاق بخوابم اما بچهها اصرار داشتند كه به پارك برويم. دختر بزرگم گفت كه شوهرم از صبح كه بيرون رفته به خانه برنگشته، ترسيدم اگر برگردد دعوا راه بيندازد، براي همين رفتيم پارك». ربابه خسته و درمانده بچهها را به پارك ميبرد اما گويي همان روز فرشته نجاتش را روي زمين پيدا ميكند.
ميگويد: «روي نيمكت زمين بازي خانمي نشسته بود و من هم كنارش نشستم. وقتي چهره غمگينم را ديد سر صحبت را باز كرد و من هم همهچيز را برايش گفتم. او بعد از شنيدن داستان زندگي من، شماره تلفني داد و گفت با خيريه دستهاي مهربان تماس بگير».
او ادامه ميدهد: «اصلا باور نميكردم اين خانم راست بگويد، براي همين 2 روز بعد تماس گرفتم اما وقتي فرداي آن روز از خيريه براي بازديد آمدند متوجه شدم هنوز هم انسانهاي خوب هستند و خدا هميشه همه درها را نميبندد».
از آن زمان تحت پوشش اين خيريه قرار ميگيرد و با كمك اين خيريه توانسته تا حدودي مشكلاتش را حل كند اما باز هم نگرانيهايي دارد. ميگويد: «خيريه كمك كرد تا براي تأمين داروي بچهها مشكل نداشته باشم و آنها را به كاردرماني و گفتاردرماني ببرم اما با 4بچه و شوهر مريض و بيكار باز هم مشكل دارم. خانوادهام هم آنقدر كمك كردهاند كه ديگر نميتوانم چيزي از آنها بخواهم».
وقت رفتن از آرزوهايش تعريف ميكند. ميگويد: «ديگر دردهاي خودم را فراموش كردهام، فقط براي اين چهارتا يك سقف ميخواهم و دوست دارم به موقع داروهايشان را تهيه كنم تا مشكلي پيش نيايد». نزديك ظهر شده، ربابه ساعت را نگاه ميكند، نگراني در چشمهايش موج ميزند؛ سرش را پايين مياندازد و با خجالت ميگويد: «شايد الان پيدايش شود».
- شما چه ميكنيد؟
همسر و سه دختر ربابهخانم به بيماري لاعلاج صرع دچار بوده و نيازمند دارو هستند، از طرفي اين خانواده با مشكل مسكن نيز روبه رو هستند. شما براي همراهي با آنها چه مي كنيد؟ . .نظرات و پيشنهادهاي خود را به 30003344 پيامك كنيد يا با شماره تلفن 84321000 تماس بگيريد.
نظر شما